♥خــــــ ـــــدای عشـــــ ــــق♥

خانـ ه لینـ ک ایمیـ لـ پروفایـ لـ طـراح

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست دره شیشه سس رو باز کنه مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت پدرم لبخندی زد و گفت : یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زود تر از من میومدی و کلی زور میزدی تا دره شیشه سس رو باز کنی ؟؟؟!!!!! ... ... ... ... یادته نمی تونستی ... یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ... اشک تو چشمام جم شد ... نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ساعت 17:8 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

موضوع انشاء : خوشبختی ــــــــــــــــ بـه نام خــــدا ـــــــــــــــــ خــــوش بختــــی یعنــــی قلــــب پــــدرت بتپــــد........... ــــــــــــــــــــ پــــایــــان ــــــــــــــــــ


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ساعت 17:5 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

 


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, ساعت 14:52 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

#میـــنــــویـــــسـَــم ... #خـــــــط میــــــــزنـَـــــم .... میـــــنـــــویــــسـَـــم از تــ ــ ــ ــ ــــو از #عشــــــــق و بــــــــآز ، خـــــــط #میــــزنــــــم !! #درد میــــكــشـَـــــم ، ولــــی #بــــــــآز ، میــــــنــویــــــســم !! میـــنـــویـــــــسـم #تــــــــا وقــتـــی كـــه بـــرگشــتـــی ، درد هـــــآیـــــم رآ بـبیــنــی... تـــــآ بـــدآنـــــی #وقــتــی نیســـتــی چــــــه #میـــكــشـَــم ... تــــــــآ بــمــــآنــــــی ولــــــی هـَمــــــــــه اش #رآ خــــــــــط میــــــــزنم... نــــَـــه .... اصلــا #میـــســوزانــمش... تــــــــآ كـَســــی #نفَـــــهـــمَـــــد كــــه مُــنتــَــظــــرت بـــودم و نیــــآمـــدی! ولــــــی بــــــــآز ... . . . #افســَــــوس کــــه هـَــــــرگــــــــــز نمی آیی کـــــــــآش این #روزهــــــــآ زود بگــــــذرد....


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 23:6 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

 


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 23:3 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

در سفر بودا به دهی زنی مجذوب سخنان او شد و از او خواست تا مهمان وی باشد. کدخدا به بودا گفت : «این زن، فاحشه است به خانه‌ی او نروید» بودا به کدخدا گفت : «یکی از دستانت را به من بده» کدخدا یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت . آنگاه بودا گفت : «حالا کف بزن» کدخدا گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند» بودا پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان نیز هرزه باشند . مردان و پول‌هایشان از این زن، زنی فاحشه ساخته‌اند . به جای نگرانی برای من نگران خودت و مردان دهکده ات باش


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 23:2 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

همین امروز قسم خوردم به هر چه دلدادگی است خواهم بود خواهم ماند خواهم خندید خواهم بخشید فقط .... "تــــــــــــــــــــــو بـــــــــــــــاش


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 22:53 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

⋰ گــ ـاهــ ـی #نوشــ ـتن و نـوشـ ـته درمــ ـانـ ـی ⋰ ⋱ گــ ـاهــ ـی#زنــ ـدگــ ـی ⋱ ⋰ گــ ـاهــ ـی #بیــ ـهودگــ ـی ⋰ ⋱ کـنـ ـجـ ـکـاویــ ـهـای #گــ ـاه و بیـ ـگــ ـاه ⋱ ⋰ بـ ـه آخــ ـر خــ ـط رسیــ ـدن هـ ـای #مکـ ـرر ..


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 22:51 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

 


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ چهار شنبه 1 خرداد 1392برچسب:, ساعت 22:44 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

پیرزنی در خواب , خدا رو دید و به او گفت : ))خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ (( خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی گفت: ))خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟(( خدا جواب داد : )) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی ((


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 20:0 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت : می خورم به سلامتی 2 بوسه !! بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!! گفت : اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه ! دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 19:55 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

 


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 19:40 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

 


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 14:32 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ


برچسب‌ها: ... ادامـ ه حرفـامـ ...
♥ یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 14:17 بـ ه قـلمـ ԹʍɿՐ ʍԹɧԺɿ

صفحه قبل 1 ... 32 33 34 35 36 ... 37 صفحه بعد



طراح : صـ♥ـدفــ